کتاب اختصاصی سفر اسرار آمیز
اگه دوست دارید کودکتون رو با یک سفر اسرارآمیز به دنیایی ببرید تا خودش رو بهتر بشناسه و با نیروهای درونی و ابعاد شخصیتی خودش بیشتر آشنا بشه، حتما کتاب “سفر اسرارآمیز” رو براش بخونید و به اون اجازه بدین تا همراه با شخصیت های داستان، در این سفر، رازها و درس های مهمی رو یاد بگیره.
این کتاب، مناسب کودک شماست اگه میخواین به فرزندتون برای تلاش در مسیر زندگی، تحصیلی یا ورزشی انگیزه بدین. کودک شما با هشت راز مهم زندگی در این کتاب آشنا میشه و قطعا دونستن این رازها اثر خودش رو بر زندگی اون میذاره.
زهرا در یک سفر اسرارآمیز
محتوای کامل کتاب داستان سفر اسرارآمیز با تمام صفحات را می توانید در زیر ملاحظه کنید.
کتاب داستان سفر اسرار آمیز، با زبانی ساده و جذاب، کودک شما رو به سمت کشف دنیای درونی خودش سوق میده. همچنین اون رو به دنیایی از تفکر دعوت میکنه.
صفحه تقدیمی
زهرا جان
دختر خوب و قهرمان
این کتاب ارزشمند رو به تو تقدیم می کنم
تا همیشه به یاد داشته باشی
که خودت یک قهرمان هستی
و می توانی به هر چیزی که آرزو داری برسی
دوستدار تو
مامان پریسا و بابا محمد
مقدمه داستان سفر اسرارآمیز
مدتها بود که زهرا، منتظر روز تولدش بود، روز تولدی که ۱۷ بهمن ماه بود
زهرا از خاله فاطمه شنیده بود : وقتی که ۱۰ ساله بشه می تونه یه کتاب خیلی قشنگ رو از اون هدیه بگیره
روزها گذشت و بالاخره روز تولد زهرا هم فرا رسید، وقتی زهرا اون کتاب زیبا رو هدیه گرفت …
برقی درخشید توی چشمای اون / خنده شادی نشست، بر گل لبهای اون
روی جلد کتاب نوشته بود: زهرا در یک سفر اسرار آمیز
خاله نجمه به خطی، تابنده مثل الماس
نوشته بود این کتاب، پُر از رازهای زیباس
کتابی که می خونی، کتابیه نمونه / پنجره ای به سوی، آبی آسمونه
روز تولد تو، مثل یه راز می مونه / اومدنت به دنیا، شروع قصه مونه
برای این که راز زندگیت و بدونی / قصه ی اون رو باید، تا به آخر بخونی!
آماده شو تا بریم، جایی شبیه رویا / رسیده وقت سفر، سفر به دور دنیا
سفر پر از نشونه س، سفر پر از تجربه س / حرکت به سمت مقصد، تازه شروع قصه س.
راز اول : قلبی پر از ستاره
زهرا، با هیجان کتابو ورق زد و نگاه کرد، تو صفحه اولش ستاره ای پیدا کرد …
ستاره ای طلایی، دنباله دار و پُرنور، از وسط آسمون، به سمتش پایین اومد و گفت: زهرا جان این کتاب،
پنجره ای از روشناییه که به روی تو باز شده، در اون، حرف ها و اسرار نگفته ای برات گفته می شه که باعث میشه خوب تر
ببینی و بهتر بشنوی، امروز برای تو یک روز تازه و یک فرصت جدیده، بلند شو و از این فرصت جدیدت استفاده کن.
ستاره طلایی دست زهرا رو گرفت و از پنجره اتاقش به سمت آسمون برد.
زهرا خودش رو که دید، دست ستاره ی زرد / انگار دنیایی جدید، توی کتاب پیدا کرد
از ابرا که گذشتن، تاریکی از راه رسید / ماه سپید نورشو، تو آسمون ها پاشید
ستاره ها شبیه، پولک نقره بودن / در اوج ناامیدی، نوری دوباره بودن
ستاره گفت:
اعماق آسمونها، همیشه بکرو تازه ست
صفحه تاریک شب، پر از شکوه و رازست
ستاره ها نه تنها، تو آسمان ها هستن
تو قلب بچه ها هم، یه عالمه نشستن
زهرا سوال کرد:
میشه بگی تو قلبم، ستاره ها چی هستن!؟
ستاره جواب داد: ستاره های شادی، ستاره های امید، ستاره محبت، دنباله دار و سفید …
زهرا که داشت ستاره های قلبش رو یکی یکی می شمرد پرسید:
مهم ترین ستاره، تو قلب من کدومه؟ ستاره گفت: خب معلومه مامان پریسا، همون که مهربونه
زهرا پنجره قصه رو، به روی غم ها ببند / دنبال راز خودت، دور جهان رو بگرد
شاید که از این به بعد، دیگه منو نبینی / خدا نگهدار تو، دخترک زمینی
راز دوم: منبع امید
اون شب زهرا خیلی خوشحال بود و از شدت شادی خوابش نمی برد
با هیجان کتابشو، ورق زد و نگاه کرد / پرنده خیالشو، به آسمون رها کرد
دید که صفحه ی صبح سپید، روشنی خودش رو در همه جا پخش کرد
شب رفت و با رفتنش، نور ستاره ها رو، یواشکی محو کرد
خورشید خانوم در اومد، شادی به دنیا اومد / اسب سپید تک شاخ، به سوی زهرا اومد
اسب سپید زیبا به زهرا گفت:
هر روز طلوع خورشید یه فرصت جدیده / دوباره دیدن اون درخشش امیده
خورشید کن دلت رو، گرمای خورشید باش
بتاب به دل های سرد، منبع امید باش
هر روز نو با خودش، یه راز نو میاره
تلاش و سرزندگی، برای تو میاره
زهرا که داشت گوش می کرد به راز اسب سفید، یاد جمله ای افتاد که از عزیزجون شنید:
زهرا جون مهربون! این نکته رو خوب بدون:
پرتوی گرم خورشید، به دونه ای میتابه / که برگاشو از خاک، تیره بیرون بیاره
بذر وجودت رو تو، باید شکوفا کنی / باید اونو یک درخت یا گُلی زیبا کنی
اسب تک شاخ گفت: آماده شو تا بریم، دنبال کوهی پر سنگ، منتظرت نشسته، عقابی قهوه ای رنگ
زهرا و اسب تک شاخ، از وسط ابرها / رفتن به یک جای دور، اون طرف کوه ها
راز سوم: قهرمانی در حرکت
زهرا از اسب تک شاخ جدا شد و در جست و جوی عقاب کوهستان راهی شد …
می دونست که راه سختی رو در پیش داره اما مدام به حرف باباجون فکر می کرد که همیشه می گفت:
میخواد تلاش بسیار، تا برسی به اسرار / باید باشی بچه ای، صبور و با پشتکار!
اون موقع هست که رازت، میاد به دنبال تو / خودش میاد دیدنت، تا بگه اسرار تو!
به هر کسی می رسید سراغ عقاب کوهستان رو می گرفت تا بالاخره اون رو در حال پرواز بر فراز کوه ها پیدا کرد.
زهرا گفت: سلام عقاب دانا!
پیش شما اومدم در پی یک رمز و راز
عقاب سلام کرد و گفت:
داشتن راز ساده نیست، حاضر و آماده نیست
برای اینکه راز، زندگی رو بدونی
اینجای قصه باید، بخوای تا بتونی
برای دستیابی به، هدف هایی که داری / نیازه پرواز کنی، بال و پری باز کنی
هرکسی که نتونه، پرواز کنه به قله / باید با پاهاش بره، این راهو پله پله
حتی اگه نباشه، نه پایی و نه دستی / باید که سینه خیز رفت، بی تنبلی و سستی
دنبال من بیا تا، بریم یه جای دیگه / صفحه ای از کتابو به سوی راهی دیگه
ورق بزن زمان رو، به دنبال حقایق / در پی روشنی باش، لحظه ها و دقایق
راز چهارم: مسافر زمان
برای گفتن راز، عقاب به سرعت نور
زهرا رو با خودش برد، به اون زمان های دور
مسافر زمان رفت، به عصری ناشناخته که آدما ندیدن
جایی عجیب که فقط، تو قصه ها شنیدن
زهرا به جست جوی خودش ادامه داد
تا بالاخره یک دایناسور بزرگ رو دید که خیلی مهربون به نظر می رسید
فوری سلام کرد و گفت:
دایناسور مهربان! در این عصر بی انسان، چه رازی رو می تونم، پیدا کنم در زمان؟
دایناسور گفت: برگشتی به گذشته، دورانی که گذشته، بدون که هر لحظه ای، وقتی گذشت گذشته!
با همه خوبی ها، با همه بدی ها / از دست ما زود میره، تمومی لحظه ها
ثانیه های هر روز، رد میشه لحظه لحظه / برنمیگرده هیچوقت، لحظه ای که گذشته
هرگز نمی تونی که، زمان رو برگردونی / فقط میشه تاریخو، توی کتاب بخونی
میتونی درس بگیری، تو از دل گذشته ت / خاطرات قشنگو، بیاری توی قصه ت
زهرا هیچ وقت این حرف دایی سهراب یادش نمیرفت که همیشه می گفت:
پُل گذشته ما رو، به فردا میرسونه / پس تو ازش درس بگیر ای دختر نمونه!
تجربه کسب کن بساز، آینده رو زیباتر / تا که بشی آدمی، موفقتر و بهتر!
زهرا پرسید: دایناسور غول پیکر، حالا بگو بدونم / چطوری به آینده، خودم رو برسونم؟!
دایناسور گفت: بساز یه قایق نو، بنداز توی رودخونه! به ساحل آینده، اون تو رو می رسونه …
راز پنجم: رودخانه زندگی
زهرا یه قایق کوچیک چوبی ساخت و توی رودخونه انداخت
دنبال اون می دوید تا ببینه به کجا میرسه…!
قایق با حرکت آب، بالا و پایین می رفت
می خورد گاهی به سرعت، به قلوه سنگای سخت
حرکت تند قایق، گاهی میشد آهسته
پاهای زهرا کم کم، میشد بی جون و خسته
قایق به زهرا گفت: شبیه یک رودخونه س، زندگی آدما / جریان اون مداوم، به سوی آینده ها
بالا و پایین میره، ولی به هیچ قیمتی / برنمی گرده عقب، رودخونه ی لحظه ها
هیچ قطره ای دو بار از، زیر یه پُل رد نشد/ سنگا جلوی قطره، ایستاد ولی سد نشد
هر مشکل و مانعی، یه فرصت جدیده / تا بلکه زهرا بشه، تو زندگیش پدیده
مهم اینه که هر روز، مثل همین رودخونه / بری کمی جلوتر، بدون هیچ بهونه
خاله پروانه همیشه به زهرا می گفت:
اگه میخوای همیشه موفق باشی و شاد / بدون راه موفقیت، عزم و اراده می خواد
دل کوچیکت باید، پُر از شجاعت بشه / ورزش کنی تا جسمت، پُر استقامت بشه
خطر کنی نترسی، از ماجراهای نو / تا کشف کنی سریعتر، رازهای زندگی رو
میتونی ترسو باشی، زمانو از دست بدی / یا که شجاع باشیو، با رویاهات دست بدی
راز ششم: قدم کوچک
زهرا قایق رو در مسیر رودخانه دنبال کرد تا به دریا رسید، چشمانش محو تماشای دریا شده بود
و از دیدن دنیای زیر آب و امواج زیبا لذت می برد.
نگاه می کرد کف آب، به جلبکا و سنگا / تا که یه ماهی سرخ، یهو توی دریا دید
ماهی با یک خاک انداز، دریا رو جارو میکرد / اطرافشو تمیز از، آشغال بدبو می کرد
زهرا با تعجب پرسید: ماهی سرخ گُلی، داری چیکار میکنی؟!
ماهی گفت:
زلال و پاک میکنم، خونه دریایی مو / من می کنم مرتب، وسایل شخصی مو
تو زندگی مهمن، همین چیزای کوچیک / یه پنجره کافیه، واسه اتاقی تاریک
یه دونه کار مفید، حتی آسون و جزئی / میاره توی قلبت، خوشحالی بزرگی
با هر کار کوچیکی، یک قدم میری جلو / حس غرور میکنی، کامل میشه کار تو
اگر نتونی کاری، کوچیک رو انجام بدی! / چطور میخوای کارای، بزرگو سامان بدی؟
زهرا تازه متوجه حرف عمو مهران شده بود که همیشه می گفت:
بعد صحبت ماهی، زهرا سریع گفت: ماهی سرخ زیبا، آفرین به تو مرحبا
رازتو خوب شنیدم، با جون و دل فهمیدم
ماهی گفت:
تو جنگل قصه ها، دنبال شیر دانا، بگرد و پیداش بکن
می خواد یه راز جدید، برات کنه برملا
واسه تغییر دنیا، از اتاقت شروع کن
رخت خواب و تختت رو، هر روز جمع و جور کن
راز هفتم: طبیعت
اونور دریا که رفت، به جنگلی سبز رسید. دنبال شیر دانا، بین درختا چرخید
رفت اینور و رفت اونور، بالاخره شیرو دید
زهرا گفت:
سلام به شیر دانا، به سلطان حیوونا / برای کشف یک راز، من اومدم به اینجا
قصه این راز چیه، بهم بگو بدونم / آخه خیلی کنجکاوم، ای شیر مهربونم
شیر یالشو تکون داد، شاخه گلی به اون داد
گفت راز من، طبیعت شگفته / کوه و جنگل و دریا، گل و خار و درخته
آسمون خدا رو، ببین چقدر قشنگه / جغرافیای زمین، هر طرفش یه رنگه
پرنده های خوش خوان، صخره های کوهستان / صدای موج دریا، نم نم و بوی باران
هر چیزی تو طبیعت، خودش یه راز دیگه س / پاسخ هر کدومش، کُلی جواب دیگه س
با توجه و دقت، نگاه کن به طبیعت / هرچی به جای خودش، جنگل و دریا و دشت
منظم و مرتب، بدون هیچ شکافی / مثل یه زنجیره که، محکم اونو ببافی
زهرا یاد حرف خاله سارا افتاد که همیشه می گفت:
توی دل طبیعت، سرشار از نشونه س / نشونه ی خالقی، بی همتا و نمونه س
اینهمه راز و رمزو، چه زیبا آفریده / تاریکی دل شب، روشنی سپیده
کم کم داشت غروب می شد و زمان برگشتن زهرا به خونه هم نزدیک می شد
شیر گفت: یه هدهد آبی رنگ میبَرَدت به خونه، خدانگهدار تو، رازم یادت بمونه
زهرا از شیر جدا شد، رفت به دنبال هدهد
راز آخر: برترین راز
هدهد آبی رسوند، زهرا رو توی اتاق / زهرا میدید سایه شو، در امتداد چراغ
رو لبه ی پنجره، هدهد آبی نشست / باید که اون خیلی زود، به آسمون بر می گشت
هدهد به آرومی گفت: اینم کلام آخر، خداست اون راز برتر / اون کسی که میدونه، رازهای ما رو بهتر
اصلا نیاز نیست بری، بگردی دنبال اون / همیشه همه جا هست، تو زمین و آسمون
هر لحظه نزدیک ماست، توی دل بچه هاست / بزرگ و بی انتهاست، راز اصلی دنیاست
هدهد آبی پَر زد، به سوی ماه تابان / می خوند و فریاد می زد، ای دختر قهرمان
نفس بکش، فکر کن، بپر پرندگی کن / آرزوهاتو بساز، نترس و زندگی کن
زهرا چشاش برق میزد، دلش پر از شادی بود / از سفر عجیبش توی کتاب راضی بود
شنیده بود رازهای، مهم و با ارزشی / رسیده بود قلب اون، به حس آرامشی
داشت با خودش فکر می کرد: باید شروع کنم من، یه کار خوب جدید، برم به یک راه نو، با پشتکار و امید
حتماً این کتاب داستان اختصاصی زیبا رو برای فرزند دلبندتون بخونید و اگه دوست داشتید نسخه چاپی اون رو از اینجا سفارش بدید.