پویاشو، اولین مرکز تولید کارتون اختصاصی برای کودکان
داستان و قصه کودکانه

داستان کودکانه گل رُز مغرور

روزی روزگاری توی یه سرزمین خیلی دور یه جنگل کوچیک بود که پر از درخت بود. توی اون جنگل درختا با هم صحبت می‌کردن و گلا هم همدیگه رو خیلی دوست داشتن. هم گلا و هم درختا از این که کنار هم بودن لذت می‌بردن.

 یه روز که یکی از روزهای زیبای بهار بود، بین کاکتوس و آفتابگردون یه دونه‌ی خیلی قشنگ شروع به روییدن کرد. این گل زیبا یه گل رُز بود با گلبرگ‌های قشنگ قرمز.

قصه کودکانه گل رز مغرور

 رُزی: سلام اسم من رُزیه، 

کاکتوس: من یه کاکتوس خیلی خوشحالم شما رو می‌بینم.

درخت: گلبرگ‌هات خیلی قشنگن رُزی، کاش منم مثل گلبرگ تو داشتم.

 رُزی: خیلی ممنونم اما همه که نمی‌تونن مثل من خوشگل باشن! مگه نه؟!

جواب رُزی همه رو غافلگیر کرده بود. اون یه گل خیلی خیلی مغرور بود.

 رُزی: فکر می‌کنم که خیلی واضحه که من زیباترین گل اینجا هستم، به گلبرگ‌های براق به من نگاه کنید.

گل آفتاب گردان: آره اما اینجا گلای قشنگ زیادی وجود داره. رُزی تو فقط یکی از اونایی!

رُزی: چی؟! چطور جرات کردی منو با کاکتوس خاردار مقایسه کنی؟ من خیلی قشنگ‌تر از اونم.

قصه کودکانه گل رز مغرور

 کاکتوس از حرفای روزی خیلی ناراحت شده بود و دیگه نمی‌تونست چیزی بگه.

درخت: رُزی این حرفی که به کاکتوس گفتی خوب نیست، تو هم خار داری.

رُزی: به نظر من اصلا کار درستی نیست که کاکتوس رو با گل قشنگی مثل من مقایسه کنید! شما اصلا در مورد زیبایی چی می‌دونین؟ درخت! تو حتی گل هم نداری.

 نه کاکتوس و نه آفتابگردون و نه درختای دیگه از حرفای رُزی خوششون نیومد. رُزی هم گلی بود که همیشه فقط خودشو قبول داشت و از خودش تعریف می‌کرد. روزها گذشت و تابستون فرارسید. توی تابستون آفتابگردون خیلی خوشحال بود. او تمام روز خورشید را دنبال می‌کرد و به طرف نورخورشید می‌چرخید. کاکتوس هم، آبی که توی زمستون ذخیره کرده بود و می‌خورد و سالم و سرحال بود. حتی بعضی ‌وقتا پرنده‌های کوچیک از کاکتوس آب می‌گرفتن. همه گیاها نمی‌تونستن مثل کاکتوس آب ذخیره کنن. مثل رُزی که حتی به خاطر تشنگی شروع به پژمرده شدن کرد.

قصه کودکانه گل رز مغرور

رُزی: اینجا اصلا بارون نمیاد؟!

درخت: باید زمستون بیا تا بارون بباره رُزی.

رُزی: اما من دارم از این تشنگی پژمرده میشم. زیبایی من از دست رفت.

درخت: می‌تونی از کارتوس کمک بگیری.

رُزی می‌دید که کاکتوس از کمک به گلای دیگه خیلی خوشحاله اما انقدر مغرور بود که نمی‌تونست حرفش و بزنه چون همیشه به کاکتوس بدی می‌گفت. اما وقتی که یکی از گلبرگ‌هاش پژمرده شد و از سرش افتاد، غرورش رو کنار گذاشت و حاضر شد از کاکتوس کمک بخواد.

رُزی: کاکتوس! منو ببخش برای حرفایی که بهت زدم، تو یه گیاه خیلی قشنگ و مفیدی برای این جنگل هستی. میشه به من کمک کنی؟

قصه کودکانه گل رز مغرور

کاکتوس که دید رُزی غرورش رو کنار گذاشته، آب خودشو با اون تقسیم کرد. اون مهربونی رو با تمام وجودش حس می‌کرد.

قصه کودکانه گل رز مغرور

از اون روز به بعد رُزی یاد گرفت که دوستاش رو از روی ظاهرشون قضاوت نکنه، چون مهم نیست که ما چقد با همدیگه تفاوت داریم، مهم اینه که هر کدوم از ما، به اندازه‌ی خودمون زیبا و مفیدن هستیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا