پویاشو، اولین مرکز تولید کارتون اختصاصی برای کودکان
دسته‌بندی نشده

کتاب داستان اختصاصی مسافر کربلا

کتاب کودک عاشورا با اسم و عکس کودک
کتاب داستان اختصاصی مسافر کربلا ویژه ایام عاشورا و اربعین

کتاب داستان “مسافر کربلا” بصورت اختصاصی با اسم، عکس و قهرمانی کودک شما ساخته میشه. این کتاب روایت داستانی جذاب از سفر کودک شما به کربلا و تجربه پیاده‌روی اربعین است. کودک شما با خواندن هر صفحه از این کتاب، لحظه هایی از عشق، ایمان و ایثار را تجربه خواهد کرد.  این کتاب با نگاهی متفاوت برای بچه های سنین ۶ تا ۱۰ سال نوشته شده است. و بهترین هدیه برای کودکان در ایام محرم، صفر و اربعین حسینی محسوب میشود.

در این کتاب میتوانید ویژگیهای ظاهری فرزند خود مثل (رنگ مو، رنگ چشم و رنگ لباس) را انتخاب نمایید. همچنین نوع پوشش مادر (بدون حجاب، با شال یا مقنعه ) انتخابی است.

ماهان مسافر کربلا

محتوای کامل کتاب اختصاصی کودک شما مسافر کربلا، با تمام صفحات را می توانید در زیر ملاحظه کنید.

صفحه تقدیمی

ماهان جان
این هدیه زیبا و معنوی تقدیم به تو
الهی که در تمام لحظات زندگی‌، عشق حسین (ع) در قلبت
و در هر قدم که بر می‌داری، نور حسین راهنمایت باشد.
دوستدار تو
مامان پریسا و بابا محمد

صفحه اول

یه روز خوب خدا که ماهان توی خونه، کنار مامان پریسا و بابا محمد نشسته بود، دید که داره صدا میاد، صدایی آشنا میاد، اومد کنار پنجره، ببینه از کجا میاد:

دسته به دسته آدما، سر تا پاشون لباس سیاه / یکی یکی رد می‌شدن، با شور و حال و با صفا
ماهان که دسته ها رو دید، صداشونو قشنگ شنید / گفت که خداجونم چه زود، محرمت از راه رسید
هر سال، محرم که از راه می رسید، مامان پریسا آش و شله زرد نذری درست می کرد و ماهان با دوستاش نذری‌ها رو بین همسایه‌ها پخش می کردن.
ماهان پرسید: مامان پریسا چرا هر سال نذری درست می‌کنی؟

مامان پریسا گفت:
وقتی یه ساله بودی، مریض شدی یه روزی / تب شدیدی داشتی، دیدم داری می‌سوزی
دیدم که خوب نمیشی، صدا زدم: یا حسین / امام مهربونم، رفیق دلها حسین
قسم به اون خدای، ماه و گل و ستاره / پسرکم مریضه، خوبش بکن دوباره
نذر میکنم که وقتی، اون بشه خوب و خوشحال / بیاد و نذری بده، محرمای هر سال
یه روزی هم بیادو، زائر کربلا شه / تو اربعین یاور، زائرای شما شه

ماهان که این رو شنید با خوش‌حالی گفت:
کاشکی بشه به زودی، باهم بریم کربلا / این رو می‌خوام همیشه، تو دعاهام از خدا
پارسال که رفته بودیم، باهمدیگه زیارت، توی حرم می‌گفتم، که ای امامِ رضا:
دلم میخواد که روزی، زائر کربلا شم، یا که برم اربعین، پیاده تا کربلا

صفحه دوم

ماهان همراه دوستاش، با شور و شوق بسیار / برای پخش نذری، رفتن به مسجد این بار
توی حیاط مسجد، موقع نذری دادن / دید بچه ها یه گوشه، داخل صف ایستادن
اونجا یکی رو برگه، اسما رو می‌نویسه / بعضی‌هاشون خوشحالن، چشم بعضی‌ها خیسه
واسه چی اسم نوشتین؟ پرسید از اون بچه ها / گفتن همین اربعین، میخوایم بریم کربلا

ماهان تو قصه ی ما، اشکش اومد رو گونه / با یه دل پر امید، دوید به سمت خونه
گفت که مامان پریسا، نذرت میخواد ادا شه / قراره که پسرت، زائر کربلا شه
بله بچه ها، ماهان ماجرا رو کامل برای مامانش تعریف کرد و بعد با خوشحالی به مسجد رفت و اسمشو برای سفر کربلا نوشت.

دهۀ محرم گذشت و نزدیک اربعین شد، صدای اذان از مسجد محل میومد، کم کم سفر ماهان به کربلا داشت
شروع می شد، وقت اون رسیده بود که ماهان از همسایه ها و دوستاش خداحافظی کنه.
طلب حلالیت کرد از دوست و آشناها / اونا میگفتن: فقط، ما رو دعا کن، دعا
کوله‌ش رو بست با شادی، آماده شد خیلی زود / جواب آرزوش رو، امام رضا داده بود
وقت خداحافظی، پیشونیش رو بوسیدن/ یه دونه سربند سبز، رو پیشونیش می‌دیدن

صفحه سوم

بسته براش بابا محمد، سربندی خیلی زیبا / که روش نوشته بودن «حسین، رفیق دلها»
«حسین، رفیق دلها» ذکر روی لبش بود / با خوشحالی راه افتاد، چون بار اولش بود

اتوبوس کاروان حرکت کرد، روی تموم لب ها زمزمه ی حسینی بود و همه زیر لب یا بلند نوحه و شعر و دعا می خوندن
تا کاروان راه افتاد، دلش هوایی‌تر شد / هردو تا چشم ماهان، با اشک شوق، تر شد
رفتن به سمت عراق، به عشق مولا علی / مقصد اول نجف، بلند بگو یا علی
ماهان خیلی خوشحال بود که تونسته در این سفر به زیارت امام علی بره، ایوون زیبای حرمش رو ببینه و با امامش حرف بزنه

دلش که آروم گرفت، تو ایوون قشنگش / تو حرم با صفاش، طاق طلایی رنگش
دست امامِ علی، پشت و پناه اون شد / ذکر حضرت زهرا (س)، توشۀ راه اون شد
دوباره راه افتادن، باهم سوی کربلا / زائرایی می‌دیدن، از همه جای دنیا
از همه سنی بودن، بچه و پیر و جوون / از بچۀ دوماهه، تا پیرِمرد خندون
پای پیاده با شوق، با هم قدم می‌زدن / حماسه‌ای خدایی، داشتن رقم می‌زدن

صفحه چهارم

در طول مسیر، ماهان با هر قدم که بر می داشت موکب هایی رو می دید که از زائرها پذیرایی می کردن
از موکبای بزرگ، تا اون که بی‌نشون بود / هرکاری که می‌کردن، از ته قلبشون بود
گلاب می‌زد به مردم، یه پسر کوچولو / به زائرا آب می‌داد، پیرزنی سپید مو
یک پسر عراقی، داد میزد «مای زایر» / می‌داد چای شیرین، یک نفر از ملایر
فریاد «مایْ زایر» میومد از هر طرف / “هل بی‌کم یا زوار، بفرما آب بی صف”
چای عراقی می‌داد، یه موکب ایرونی / یا جای استراحت، موکب مازرونی

ماهان به موکبی رسید که بچه‌هایی از شهرها و کشورهای مختلف، کنار هم مشغول خدمت بودن
شربت و چای و قهوه بود، تو سینی‌ های بچه‌ها / یک نفر اونجا آب میداد، به زائرای کربلا
اون خادمای کوچولو، می‌گفتن اینو یکصدا / ما جمع شدیم کنار هم، فقط به عشق یک آقا
شعارشون بود تا ابد:

«حب الحسین یجمعنا»

صفحه پنجم

ماهان رسید کنارشون، که دوست بشه با بچه‌ها / تا بره خدمت بکنه، به زائرای نینوا
سلام میداد به زائرا، به هر کدوم جدا جدا / خرما می داد به دستشون، تا نذرشو کنه ادا
خوشحاله که بالاخره، بعد یه عالمه دعا / امام رضای مهربون، حاجتشو کرده روا
انگاری که توی دلش، میاد صدای آشنا / میگن قبوله نذر تو، صد آفرین و مرحبا
بله بچه ها کاروان دوباره به مسیر خودش ادامه داد و ماهان همراه با اون ها، قدم زنان پیاده تا کربلا می رفت، حال دلش خیلی عجیب شده بود!
گرچه به این حال و هوا، حسابی وابسته شده / راه زیادی اومده، تشنه شده خسته شده
رفت و نشست تو موکبی، خستگیشو در بکنه / آب و غذایی بخوره، حالشو بهتر بکنه
تو موکب پر از صفا، یه گوشه‌ای آروم نشست / از خستگی خوابش اومد، آروم آروم چشاشو بست
خوابش که برد یواش یواش
می دید که از میون دشت، اسبی سفید داره میاد / اسبی به روشنی نور، سریع و چابک مثل باد

صفحه ششم

اسب سفید روی زمین، دوید و دوید یه عالمه
ماهان رو برد به جایی که، بهش می گفتن علقمه
به نهر آبی رسیدن، زلال و پاک و با صفا
به ماهان گفت تشنه شدی؟ بنوش به یاد کربلا
کنار نهر علقمه، قصه ای گفت اسب سفید
قصه یک مرد بزرگ، که مثل شو هیچکی ندید

اسب سفید زیبا گفت:
تشنه بودن آدم خوبا، تو ماجرای کربلا / راه آبو بسته بودن، آدم بدای بی حیا
بچه های خیلی کوچیک، تشنه بودن یه عالمه / گفتن یکی آب بیاره، از نهر آب علقمه
اما همون آدم بدا، با دلای سیاهشون / با نیزه ها و شمشیرا، با همه سپاهشون
راه نمی دادن به کسی، تا که بره آب بیاره / اما ابوالفضل علی، نمیتونست تاب بیاره
سوار اسبش شد و زود، مشک شو رو دوشش گذاشت / آدم بدا می ترسیدن، از اون شجاعتی که داشت

از دل دشمنا گذشت، رسید به نهر علقمه/ با اینکه خیلی تشنه بود، هیچی نخورد از اون همه
اونجا هم عباس علی، فقط به آب نگا می کرد / بچه ها چون تشنه بودن، از خوردنش حیا می کرد
مشک پر از آبو گرفت، روی لبش یاد خدا / هراسی در دلش نبود، مظهر ایمان و وفا
اسب سفید توی مسیر، ادامه داد ماجرا رو / می گفت با حسرت زیاد قصه های کربلا رو

صفحه هفتم

یه دختر خیلی کوچیک، ماهان از اون دورا می‌دید / خنده روی لباش نشست، وقتی که به ماهان رسید
ماهان نگاهی کرد و بعد، گفتن به همدیگه سلام / کی هستی و اسمت چیه؟ پرسید ازش با احترام
گفت اسم من رقیه هست، یه دختر سه ساله‌ام / پاک و لطیف و مهربون مثل گلای لاله‌ام
گل های دامن من، سرخ و سفید و زردن / همیشـه پـروانـه ها، دور سـرم مـیـگـردن

تو کربلا من اصلا، سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بـودم، پـر و بـالی نداشتم
هـمـیـشـه عمه زینب، میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش، منم خوب گوش میکردم

یه روز که گرم بود هوا، چند تا از آدم بدا / جلومونو گرفتن، تو صحرای کربلا
با اینکه تشنه بودیم، حسابی خسته بودیم / دل به خدای بزرگ، ما همه بسته بودیم
اون دشمنای بی حیا، ما رو زندونی کردن/ با ما که بچه بودیم، نامهربونی کردن
باباحسین و دوستاش با دشمنا جنگیدن/ شجاع و ماهر بودن، اصلا نمی ترسیدن

ماهان گفت:
کاشکی منم کنار، شما بودم کربلا / می‌جنگیدم یا بودم، مواظب بچه‌ها

صفحه هشتم

ماهان تو خواب و رویا، انتهای جاده بود / بین دوتا گنبدِ، طلایی ایستاده بود
چشماش کمی اشکی شد، وقتی به گنبد افتاد / گفتش که این لحظه رو، نمی‌برم من از یاد
اون قلب مهربونش، خیلی سریع می‌تپید / انگار صدای بالِ، فرشته‌ها رو میشنید
توی دلش جاری شد یه حس آسمونی / انگار پیش امامش، رفته بهشت مهمونی
دستش به روی سینه، با ادب و با احساس / سلامی داد به اون ها، امام حسین و عباس
سلام امامم حسین، سلام رفیق دلها / سلام آقا ابوالفضل، ماه شجاع و زیبا
سلام به یاوران، شجاع و باوفاتون! / جون من و عزیزام، الهی که فداتون.

اسب سفید، نگاهی کرد به آسمون، نگاهی پر شور و غرور، به ماهان گفت که وقتشه، باید برم یه جای دور
ماهان جان، همراه خوب من بودی، میسپرمت دست خدا، سلام من رو برسون، به حضرت امام رضا
اینا رو گفت و رفت و رفت. به آرومی شد ناپدید، ماهان نشست و فکر کرد، به حرفای اسب سفید.

صفحه نهم

ماهان دلش می خواست که، همراه اسب سفید، بره به سمت اون نور، اما خودش دید از دور، یه چهره پر از نور
یه آقای مهربان، مهدی صاحب زمان، زود رفت به پیش ایشون، گفتش سلام آقاجون
امام زمان هم آرام، بعد جواب سلام، یه راز خیلی زیبا، به ماهان گفت همونجا

وقتی میری تو حرم، پیش امام دل ها / زیر گنبد طلا، روا میشه هر دعا
آروم برو چند قدم، پیش ضریح مولا / اونجا بخواه از خدا، می‌شی تو حاجت روا

اونجا بخواه از خدا، دوره ی شادی بیاد / ظلم و ستم نباشه، حضرت مهدی بیاد
ماهان همونجا خندید، با شور و شوق امید
گفت ای امام خوبم، منتظر ظهورم / دلم می خواد که باشی، همیشه تو کنارم
منتظرم تا بیای، بدی ها سرنگون شه / پر از محبت خدا، زمین و آسمون شه
دنیا بشه پر از عشق، بشه یه جای بهتر / کار امام حسینو، برسونی به آخر

خدا رو زود صدا کرد، واسه ظهور دعا کرد / از خواب بیدار شد و بعد، از خوشحالی، گریه کرد!
از این خوابی که دیده، اون چیزا که شنیده، دلش حسابی شاده، دوباره شد آماده
رفتش پای پیاده، بازم به سمت جاده
نمیشد از چشاش دور، میشد تو قلبش مرور / اون لحظه های زیبا، که دیده بود تو رؤیا
تصمیم گرفت همونجا، هرسال بیاد کربلا / میخواست که باز اربعین، بیاد تو این سرزمین

حتماً این کتاب قصه اختصاصی زیبا رو برای فرزند دلبندتون بخونید و اگه دوست داشتید نسخه اختصاصی و چاپی اون رو از اینجا سفارش بدین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا