کتاب داستان اختصاصی شهر قصه
در کتاب داستان اختصاصی شهر قصه، کودک شما با وارد شدن به قصه هایی قشنگ و جذاب که پر از نکته های روانشناسی و تربیتی هستند، درس های مهمی یاد می گیرد.
در این کتاب قصه، ویژگی های ظاهری آقا پسر شما از جمله مدل مو، رنگ مو، رنگ چشم را انتخابی هستند. حداقل نام ۸ نفر از افرادی که دوست دارید مثل پدربزرگ، مادر بزرگ، خاله و دایی، عمه و عمو یا حتی دوستان صمیمی پسر دلبندتان را در داستان وارد نمایید.
در کتاب کودک شما در شهر قصه، فرزند دلبندتان روایت داستانی چندین قصه زیبا را می شنود یا می خواند که خودش در آن ها نیز حضور دارد.
بنیتا در شهر قصه
متن و روایت قصه های این کتاب با داستان های معمول متفاوت است. در این کتاب از یک نثر آهنگین آغشته به طنز استفاده شده است. این طنز کودکانه، چنان جذابیتی برای کودک ایجاد می کند که باعث می شود قدرت تفکر و بیان احساسات در او تقویت شود.
محتوای کامل کتاب شهر قصه با تمام صفحات را می توانید در زیر ملاحظه کنید.
صفحه تقدیمی
کیان جان، دلبندم،
دوست داشتنت مرا شاد می کند
و لبخند را بـه وجودم هدیه میدهد،
پس با قصه های این کتاب شادمانه بخند
و قصه زندگی را برایم زیباتر از همیشه کن.
لبخند خدا را برایت آرزو می کنم.
دوستدار تو مامان مارال
مقدمه کتاب شهر قصه
یکی بود یکی نبود، یه دختر خوب و مهربونی بود به اسم کیان
کیان عاشق قصه ها بود و دوست داشت که همه براش قصه های جالب و قشنگ تعریف کنن، برای همین یه روز با خوشحالی رفت پیش کسایی که خیلی خیلی دوستشون داشت و از اونا خواست تا براش قصه بگن.
قصه کی از همه قوی تره
خورشید خانوم، سرشو از پشت ابرا بیرون آورد و همه جا آفتابی شد. اون روز خاله نجمه مهمون خونه کیان بود. کیان به خاله نجمه گفت: من خورشید رو خیلی دوست دارم دلم می خواد همیشه هوا آفتابی باشه.
خاله نجمه گفت: آسمون ابری هم خیلی قشنگه، خدای مهربون قول داده هر موقع که تو خواستی، با کمک باد، ابرو کنار بزنه، تا خورشید رو ببینی. دوست داری یه قصه آفتابی برات بگم؟ کیان گفت: آره، خیلی دوست دارم …
یه روز خوب خدا، که آفتابی بود هوا
یه بچه موش باهوش، هم باهوش و بازیگوش
خوشحال و شاد و خندون، رفتش پیش بابا موش
گفت بابا موشه ی من، کی از همه قویتره تو دنیا؟
موشه بابا گفت بابا جون: هرکی به اندازه ی خود، به راه و چاه وکار خود
زوری داره و قدرتی، هرچقدم کوچیک باشه دلی داره و جراتی
موش موشه اما خندید، گفت اخه این نمیشه / یه بچه موش که مثل، خورشید قوی نمیشه
دوید و رفت تو جنگل، از خورشید آسمون سوال خود رو پرسید
ای خورشید آسمون، هم داغ و هم مهربون، تو از همه قویتری؟
خورشید خانم درخشید، با مهربونی خندید/ درسته من پرنورم ولی زیاد نیست زورم
ابره از من قویتره، نور منو زود میبره / اگه هوا ابری شه، خورشید دیده نمیشه
موشه نگاه کرد اون طرف، یه تیکه ابره گنده دید / صدا زد: ابر آسمون، تو از همه قوی تری؟
ابر یه رعد و برقی زد، نه من که زوری ندارم / باد منو هرجا میبره، باد از منم قوی تره
موشه موشه ی قصه ی ما، رفت تا رسید به پیش باد، ابره میگه تو از همه قوی تری
باد با یه هوهویی گفت: قوی تر از کوه مگه هست / هرجا که من بخوام برم یه کوه میاد نمیذاره
موشه دوید تا سر کوه
کوه بلند تو از همه قوی تری؟
صدا پیچید تو دل کوه
زمینِ که قویتره، می تونه منو نگه داره
موشه دوید روی زمین، پایی کوبید
گفتش زمین حالا دیگه، من می دونم تو از همه قویتری
زمین با یه خنده ای گفت:
ای موش موشک، تو از منم قویتری
می تونی منو سوراخ کنی، دونه هاتو پیدا کنی
می تونی توی زمین سخت، یدونه لونه بسازی
موش موشکه خنده کنان، دوید و اومد پیش بابا
گفت که بابا: من از همه قویترم من از همه قویترم
قصه زرافه گردن دراز
کیان به عزیزجون گفت:
وقتی پیشم نیستید من خیلی دلم براتون تنگ میشه، دوست دارم همیشه پیشم باشید. عزیزجون گفت: من همیشه پیشتم تو قلبت، تو هم همیشه پیش منی، تو قلبم. الان هم میخوام برات یه قصه قشنگ بگم که هر وقت دلت برام تنگ شد، یاد این قصه و من بیفتی …
تو جنگلای دوره دور …
یه بچه ی زرافه بود، یه بچه زرافه که گردن اون دراز بود …
همیشه غصه می خورد که گردنش درازه / به این فکر نمی کرد که گردنش نیازه
یه روزی با خودش گفت: گردن من درازه / نمی خوامش من اصلا نه خوشگله نه نازه
وقتی که داشت می چرخید میون دشت و صحرا / یکدفه چشم اون خورد به لونه ی آهوها
زرافه با خودش گفت کاشکی که آهو بودم / به جای برگ درخت عاشق کاهو بودم
تو فکر آهوها بود که یکدفه شیرو دید / گفتش که نه آهو نه، شیر دلیر بودم
یکمی اون طرف تر یه دسته پروانه دید / پروانه های زیبا با بال های رنگارنگ
دلش می خواست که باشه یه پروانه ی قشنگ / هر کسی رو که می دید می خواست مث اون باشه
زرافه اینو می خواست از گردنش خلاص شه / توی همین فکرا بود که یه صدایی شنید …
صدا میو میو کرد، یکدفه پیشی رو دید
پیشیه زار و لرزون مونده بالای درخت / بالارفتن چه آسون پایین اومدن چه سخت
زرافه به پیشی گفت: بیا روی گردنم / بعدش کمک کرد بیاد، پایین پیشی از درخت
گردن زرافه هه به پیشیه کمک کرد / حالا دیگه نمی کرد به گردنش فکر بد
می گفت: آره درسته گردن من درازه / ولی به وقت خودش، حسابی چاره سازه
خوشحال و شادم حالا، من خودمو دوست دارم / گردن من درازه بهش علاقه دارم
قصه بزغاله خجالتی
کیان به خاله فاطمه گفت: خاله فاطمه چقدر منو دوست داری؟ خاله فاطمه گفت: من تو رو به اندازه همه ی گل ها و پروانه های دنیا دوست دارم. کیان گفت: حالا که اینقدر منو دوست داری برای من قصه می گی؟ خاله فاطمه گفت: بله عزیزم چرا نمی گم؟
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود / بزغاله ای خجالتی، تو دهی زندگی می کرد
همش خجالت می کشید / با کسی بازی نمی کرد
موقع بازی و چرا، از بقیه عقب می موند/ به گله اون نمی رسید، با اونا آواز نمی خوند
چوپون مهربون می گفت: چرا خجالت می کشی/ باید بری بازی کنی، با بقیه یکی بشی
بزغاله ی قصه ی ما همش خجالت می کشید/ وقت غذا عقب می موند، چیزی بهش نمی رسید
یا وقت آب خوردنشون، یه گوشه ای نگاه می کرد/ چوپون باید صد دفعه اون، بزغاله رو صدا می کرد
چوپون مهربون می گفت: باید خجالت نکشی/ اگه همش عقب باشی از من و گله دور میشی …
از قصه یک روز سر صبح که گله داشت چرا می رفت
بزغاله رو تو طویله ندید و جا گذاشت و رفت
بزغاله جای این که زود چوپونشو صدا کنه
چیزی نگفت و موند عقب، حالا باید چیکار کنه؟
میون راه چوپونه گفت: بزبزی رو کسی ندید؟
فهمید که جامونده خونه، بزبزی پیشونی سفید
زود به سگ گله میگه برو اونو اینجا بیار/ بزغاله خجالتی رو تو دیگه تنها نذار
بزغالهه یه گوشه ای نشسته بود دلنگرون/ دلش میخواست الان باشه تو دل دشت با دگرون
فهمید نباید دیگه اون، اینقدر خجالت بکشه/ حالا دیگه وقت اونه با بقیه یکی بشه
وقتی سگ گله رو دید از خوشحالی مع معی کرد
همراه اون شد و نموند، عقب دیگه از اون به بعد
قصه خرگوش و هویج
کیان دستای کسی رو روی چشماش حس کرد. پرسید: کی هستی؟ بابا محمد گفت:
اونی که ستاره های آسمون، ماهی های دریا، زمین و آسمون براش کمه که بگه چقدر دوستت داره.
کیان که صدای بابا محمد رو شنید با خوشحالی گفت: حالا که اینقدر منو دوست داری، میشه برایم یه قصه بگی؟ بابا محمد گفت: بله که میشه قشگترینم.
توی یه دشت قشنگ تو لونه ی یه خرگوش / در حال بازی بودش خرگوشک بازی گوش
یه مزرعه ی هویج کنار خونه اشون بود / خرگوشکه میره که بیاره یک هویج زود
تو مزرعه یدونه هویج خوب میبینه / حالا میخواد که اونو از تو زمین بچینه
هرچی که زور میزنه هویجه در نمیاد / با خودش میگه شاید یه زور بیشتر میخواد
دوباره اون دو دستی هویجرو میگیره / هویجه اما انگار تو دل خاک اسیره
کره الاغ که داره، از اونجاها رد میشه / میگه کمک نمیخوای؟ یک نفری نمیشه
خرگوشکه میگه نه، واسه منه چه آسون / درش میارم الان، کمک نکن الاغ جون
بازم که زور می زنه، هویجه در نمیاد / انگار که داره از دور، یه دوست دیگه ش میاد
سنجاب میاد و میگه: سلام کمک نمی خوای ؟ / سه نفری در میاد، هویجه بی های و وای
خرگوشه حالا دیگه، فهمیده که یک تنه / کسی نمی تونه که، این هویجو بکنه
میگه بیایید کمک، فکر من اشتباه بود/ با کمک همدیگه، هویجه در میاد زود
خوشحال و شاد و خندون، میره به سمت خونه / قدر کمک کردنو، حالا دیگه می دونه
قصه ماهی طلایی مغرور
کیان کنار باباجون نشست و گفت: امروز چه روز قشنگیه، باباجون گفت: آره عزیزم، کنار تو همه روزها قشنگه. کیان گفت: باباجون قشنگترین موجودی که خدا آفریده چیه؟
باباجون گفت: همه آفریده های خدا قشنگن، اما بچه های مهربون، زیباترین آفریده های خدا هستن. کیان گفت: من که خیلی مهربونم، پس میشه برام یه قصه قشنگ بگی؟ باباجون گفت: چرا که نه مهربونم؟!
توی یه برکه ی آب، یه ماهی طلایی / بازی میکرد همیشه ولی تک و تنهایی
ماهی قصه ی ما طلایی و قشنگ بود / رو باله های پشتیش سه تا دنب بلند بود
تنهایی بازی میکرد، تو آب پاک آبگیر/ ولی بقیه بودن یکمی از اون دلگیر
می گفت: چون که قشنگم با کسی دوست نمیشم / از ماهی و قورباغه نمی خوام باشه پیشم
ماهی های دیگه و قورباغه ی مهربون / ولی می خواستن باشن یجورایی دوست اون
ماهی طلایی همش، می گفت قشنگ ترینم / راستی که توی برکه از همه بهترینم
یه روز خوب خدا که افتابی بود هوا / ماهی قصه ی ما یکمی سر به هوا
رفتش رو آب برکه تا بپره روی آب / بخوره به پولکاش یکمی نور آفتاب
کنار برکه اما یه گربهه نشسته / میخواد ماهی بگیره چشماشو نیمه بسته
قورباغه که بیرونه گربه رو زود می بینه / خبر می ده به ماهی و همه ی ماهی ها
میگه که گربه اومد باشید مواظب حالا ….
ماهی طلایی حالا حسابی که ترسیده / ارزش یک دوست خوب، رو اون الان فهمیده
با قورباغه دوست میشه و ماهی های دیگه / از خبر قورباغه بهش تشکر میگه
قصه ماهی کوچولوی ترسو
کیان کنار عمه الهام نشست و گفت: ستاره های آسمون چندتان؟ عمه الهام گفت: ستاره های آسمون به اندازه تمام قصه های دنیان. هر ستاره ای یه قصه داره، هر قصه هم یه ستاره تو آسمون داره. کیان گفت: پس میشه یکی از قصه های آسمونی رو برای من تعریف کنید؟ عمه الهام گفت: بله، ستاره زمینی من …
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود میون یه رودخونه، ماهی کوچکی بود
ماهی ناز و قشنگ، پولکش قرمزی رنگ
اما این ماهی ناز، شب که از راه می رسید/توی تاریکی شب، غصه داشت و می ترسید
حیوونای توی آب، می دونستن که ماهی / می ترسه حیونکی، از شب و از سیاهی
گفتن باید کمک کنیم به ماهی، بگیم از روزا و شب ها / کاری کنیم که دیگه نترسه از سیاهی
روزا که خورشید خانوم در دل آسمونه / خسته میشه تا غروب می ره به سمت خونه
خورشید خانوم زیبا می کنه استراحت / تا صبح زود بیدار شه اون با خیالی راحت
بعدش ماه مهربون میاد توی آسمون / می خونه اون لالایی برای ما هممون
خونه ام تو آسمونه دوستم خورشید خانومه/ خدای خوب و دانا بسیار مهربونه
ماهی قصه ما وقتی که فهمید شبها، اصلا ترسی نداره
دلش میخواست که دیگه بره خونش بخوابه / تا فردا صبح که آفتاب روی زمین بتابه
از اون به بعد بچه ها، ماهی از شب نترسید/ ماهی قصه ما رفت و به دریا رسید
قصه بچه خرس تنبل
کیان رفت کنار خاله لیلا نشست و گفت: من دیشب خواب یک فرشته دیدم که اومد کنارم و بهم خندید.
خاله لیلا گفت: من هم دیشب خواب یک فرشته رو دیدم که اومد کنارم نشست تا براش قصه بخونم، اون فرشته خیلی شبیه تو بود. کیان که این رو شنید خوشحال شد و گفت: پس میشه الان هم برای من یه قصه قشنگ بخونی؟
خاله لیلا گفت: بیا تا قصه خرس کوچولوی تنبل رو برات بخونم.
اتل متل یه قصه، قصه ی بچه خرسه / یه بچه خرس تو جنگل، بی کار و بار و تنبل
می خوابه اون فراوون، از جاش نمیاد بیرون / آفتابو اون ندیده، حالا که بهار رسیده
حیوونای تو جنگل، هر کدوم از یک محل
میمون و شیر و خرگوش، سنجابای بازیگوش
جمعشون اما جمعه، موش میگه خرسی کمه / زمستونو خوابیده؟ بهارو اون ندیده
خواب زمستونی کجا ؟ بهار و شیطونی کجا / بریم اونو صدا کنیم، از تنبلی جدا کنیم
همه با هم دویدن، تا به خونه اش رسیدن / صدا زدن یک صدا، از رختخواب در بیا
تو کتابا نوشته، تنبلی کار زشته / اگه که خواب بمونی، همه اش تنها میمونی
بیا بریم به بازی، که روزتو بسازی/ خرس کوچولو تکونی خورد، آهی کشید
من نمیخوام بازی کنم، با شماها شادی کنم / میخوام فقط بخوابم، همینه نون و آبم
خرگوش و موش و میمون، سنجاب و شیر میدون / صدا زدن یک صدا، بیدار بشو ای بابا !
زمستون که خوابیدی، طعم خوابو چشیدی / حالا دیگه بهاره، موقع کشت وکاره
خرسه دیدکه راست میگن، حرف دروغ نمی گن
از رختخواب جدا شد، همراه بچه ها شد
خوشحال و شاد خندون، رفتن پی بازیشون
قصه بچه کوسه بازیگوش
کیان از بابا علی پرسید: کتاب خوندن چه فایده ای داره؟
بابا علی گفت: آدما با خوندن کتاب، میرن به دنیای قصه ها، به اعماق دریاها و انتهای کهکشانها، به جایی که هیچ غصه ای نیست و فقط قصه است. کیان گفت: پس میشه با هم بریم به دنیای یکی از این قصه های قشنگ؟ بابا علی گفت: بله عزیزم …
تو دل دریای دور، یه بچه کوسه ای بود/ یه بچه ی کوسه که، خیلی هم اون بزرگ بود
رو پشتش اون یدونه، باله ی شمشیری داشت / هم چشای قوی و دندونای تیزی داشت
دندونای کوسهه، سفید و تیز و قشنگ / برق می زد از دور دورا، تو دریای آبی رنگ
کوسهه خوشحال و شاد، بازی می کرد تو دریا / می چرخید و می رقصید، تو های و هوی موجا
وقتی که بازی می کرد، گرسنه می شد اون زود / می رفت پیش مامانش، غذا می خواست خیلی زود
وقتی غذاشو میخورد، هنوز دلش چیز می خواست / دلش تنقلات یا، شکلات ریز می خواست
می رفت کنار طاقچه، چندتایی اون بر می داشت / نقل و شکر پنیر و پاستیلو خیلی دوست داشت
می خوردش و می دوید، دوباره توی دریا / انگار نباید باشه، مراقب از دندونا
تیکه های شیرینی، لای دندونا مونده / پای خرابی ها رو، به دندونا کشونده
راهش اینه که بره، مسواکو اون برداره / اندازه ی یک نخود، خمیر دندون بذاره
به دندونای نازش، بزنه زودی مسواک / واسه درد و کثیفی، بهترین راهه مسواک
قصه جوجه اردک زشت
کیان کنار دایی بهنام نشست و پرسید: زشت ترین موجود دنیا چیه؟ دایی بهنام خندید و گفت: هر چی خدا آفریده قشنگه.
حالا من برات یه قصه قشنگ تعریف میکنم تا بدونی خدا همه چیز رو زیبا آفریده، موافقی؟
کیان با خوشحالی گفت: آره خیلی دوست دارم بدونم.
توی یه برکه ی قشنگ، اردکای رنگارنگ/ مشغول آب بازی بودن، اردکای شادی بودن
این همه جوجه اردک ، هر یکیشون بود یه رنگ/ بازی میکردن تو آب، رو موجا میخوردن تاب
ولی یه جوجه اردک، نشسته یک گوشه تک / بال و پرش سیاهه، رو پیشونیش یه ماهه
بقیه ی اردکا، گذاشتن اونو تنها / میگن که تو سیاهی، نداری با ما راهی
بال و پر ما رنگی، ولی تو همش یه رنگی / سفید و سبز و آبی، بهتره از سیاهی
جوجه سیاه دلش شکست، رفت و لب برکه نشست
لاکپشت پیر و دانا، داشت رد میشد از اونجا / رفت و جلو سلام کرد، به جوجهه نگاه کرد
لاکپشته گفت: ای جوجه قوی زیبا، چرا نشستی تنها ؟!
گفتش که من سیاهم، کسی نمیده راهم / پرهامو دوست ندارم، از رنگشون بیزارم
میخوام قشنگ باشم، رنگ و وارنگ باشم / لاک پشت پیر و دانا، گفت گوش نده به حرفا
وقتی بشی بزرگتر، از همه میشی بهتر / پرات قشنگ میشه، صاف و یه رنگ میشه
گوش داد به حرف لاکپشت، هر روزه روز میکرد رشد / غصه دیگه نمیخورد، تو برکه هی تاب میخورد
تا شد یه قوی زیبا، قشنگتر از اردکا
حالا همه اردکا، به اون میگن که بیا / ای قوی ناز و زیبا، بیا بمون پیش ما
قصه کلاغ مسخره کن!
کیان رفت کنار مامان مارال نشست و پرسید، بهترین جای دنیا کجاست؟ مامان مارال گفت: بهترین جای دنیا جاییه که تو
کنارم باشی. کیان گفت، حالا که من بهترین جای دنیا هستم، بهترین قصه دنیا رو برام میگی؟ مامان مارال گفت: باشه بهترینم.
نون و پنیر و ریحون، قصه دارم داغ داغ
توی یه جنگل سبز، یدونه بچه کلاغ
پر زده رفته بالا، روی درخت نشسته / به بچه ها میخنده، دل همه رو شکسته
هر کسی رو میبینه، اون قار و قار میخنده / بعدش روی شاخه ها، بالا پایین میپره
میخنده به زرافه، که گردنش درازه / زرافه میگه اما، گردن من نیازه
به کار من میادش، برای وقت غذا / تا برسم به برگ، خوشمزه ی درختا
به بچه فیل میخنده، چون که گوشاش بزرگه / مامان میگه این بچه، آبرومون رو برده
فیله میگه با گوشام، خنک میشم چه آسون / باد میزنم به خودم، تو گرمای تابستون
بچه الاغ که میاد، صداشو در میاره / با کارای زشتش اون، سر به سرش می ذاره
خلاصه اون همه رو، میرنجونه باکاراش/ همه ازش شاکین، با کار زشت و حرفاش
یه روزی از این روزا، که رفته بود رو درخت / از اون بالا افتادو، شاخه زیر پاش شکست
دکتر بهش دوا داد، گفت: دستتو گچ بگیر/ اگه بخوای خوب بشی، نیاز داری تو به شیر
حیوونا که فهمیدن، کلاغ حالش خرابه / رفتن براش آوردن، شیر از خونه ی گاوه
کلاغه تا شیر و خورد، در اومد از کسالت / حالا دیگه از کارش، اون می کشه خجالت
قصه اسب کوچولوی با ادب
کیان به عزیز جون گفت: میشه فرشته ها رو روی زمین دید؟ عزیز جون گفت: همه بچه های خوب و با ادب فرشته های قشنگ روی زمین اند. تو هم یکی از قشنگترین فرشته های روی زمینی! کیان گفت: پس اگه من فرشته ام، میشه برای فرشته تون یه قصه قشنگ بگین؟ عزیز جون گفت: بله فرشته نازنین …
یک روز و روزگاری، تو یه فصل بهاری …
توی یه دشت سرسبز، یه بچه اسب زیبا
اینقدر که با ادب بود، اومد توی قصه ها
از ادبش می گفتند، تو کوچه و تو خونه / یه بچهی با ادب، همیشه خوب می مونه
وقتی که چیزی میخواد، بدون گریه میگه / شاید که اسباب بازی، شاید یه چیز دیگه
یه بچه با ادب، میکنه اول خواهش / لطفا یادش نمیره، تا که بدن جوابش
اگر اجازه نداشت، اون چیزو داشته باشه / بدون گریه میگه، سپاسگزارم باشه …
یه بچه با ادب، وقتی که دید بزرگتر / باید بگه که سلام، از بقیه جلوتر
بذاره اون احترام، به مامان و به بابا / فرق نداره کی باشه، بزرگتر یا بچه ها
وقتی که مهمون میاد، نمی گیره بهونه / اسبه کمک می کنه، تو کار و بار خونه
وقتی که با بچهی، مهمونا میره بازی / همه ازش راضین، میگن چه اسب نازی
چون که بدون دعوا، آرومو بی سر صدا / میکنه قایم باشک، با همه ی بچه ها
یه بچهی با ادب، حرفا رو خوب گوش میده / به حرفای بزرگتر، به دقت اون گوش میده
قصه موش و سلطان جنگل
کیان نخ بادبادکشو گرفته بود و به اون نگاه می کرد! کیان به خاله فاطمه گفت: من هم دوست دارم مثل این بادبادک
برم اون بالاها، تا از اون بالا، بتونم همه حیوون های جنگل رو ببینم. خاله فاطمه گفت: حتما که نباید بادبادک باشی تا بری اون بالا بالاها … من برات یه قصه قشنگ میگم تا بتونی هر چی می خوای ببینی.
یه روزی از روزگار، توی یه فصل بهار/ یه بچه موش، بازی کنون از خونه شون اومد بیرون
با همه بازی میکرد، دلش رو راضی میکرد
میرفت تا اون دور دورا، تا برسه به صحرا / یه روزی توی صحرا، لابه لای بوته ها
یه چیز با مزه دید، رفت و به اون زود رسید
پرید اونو بگیره، ندید که دنب شیره
تا که گرفت تو دستش، شیر پاشد و نشستش
برگشت و موشو گرفت، تو پنجه هاش سفته سفت
گفتش ندیدی شیرم، نمیگی تورو میگیرم
خواب منو پروندی، دنب منو کشوندی
موش گفت که اخ ببخشید، شما که سلطان هستید
دنبال بازی بودم، شما رو من ندیدم
شیره که گریه اشو دید، موشه رو زودی بخشید
چند روز بعد تو صحرا، موشه رسید همون جا
گفت که حواسم باشه، شیره اینجا نباشه
یهویی دید که شیره، توی طناب اسیره
شیر گفت: چندتا شکارچی، دست و پاهامو بستند / حالا واسهی ناهار، زیر درخت نشستند
میخوان منو بندازن، تو قفس باغ وحش / اگه تورو ترسوندم، یروزی من رو ببخش
گفتش که اون روز منو، نخوردی و بخشیدی / حالا جواب کاره، خوبتو هم پس میدی
موشه جوید طنابو، تا شیره بشه آزاد / جواب رحم شیرو، با لطف موش خدا داد
قصه فیل کوچولو بچه با نظمیه
مامانجون به آسمون نگاه کرد و گفت: کیان میای یه بازی کنیم؟ با ابرا شکل بسازیم و اسمشونو بگیم؟
کیان خوشحال شد و گفت: اون ابر شبیه یه فیله. مامانجون گفت: آره، راست می گی. اون ابر هم شبیه قلب منه که خیلی بزرگه، چون تو توی قلبم هستی که خیلی شیرین و مهربونی. کیان گفت: پس میشه برای من یه قصه شیرین بگین؟ مامانجون گفت: آره عزیزم، بشین تا برات قصه فیل کوچولو رو بگم…
توی یه جنگل دور، یه بچه فیل تنها
می خواست که بازی کنه، با بقیه بچه ها
وقتی که چیزی می خواست، داد و هوار نمی کرد
می رفت پیش مامان و ازش یه خواهش می کرد
می گفت که لطفا میشه، بازی کنم با دوستام
یکم که بازی کنم، بعدش خودم زود میام
مامان اجازه می داد، اونو نوازش می کرد
فیله با اسب و سنجاب، بی صدا بازی می کرد
اون می دونست نباید، جیغ بزنه تو خونه / حرفای خوب مامان، به یاد اون می مونه
اتل متل یه بازی، یکمی خاله بازی …
وقتی که میشه تموم، وقت و زمان بازی / می مونه روی زمین، اون همه اسباب بازی
فیل کوچولو می دونه، باید تو کار خونه /کمک کنه تا که کار، واسه مامان نمونه
وسایلاشو اون زود، توی کمد می چینه / مامان داره از اونجا، کار اونو می بینه
خوشحال می شه از این که، بچه ی با نظمیه
می گه می گیرم برات، این دفعه یک هدیه
قصه بچه میمون با دستای نشسته
قاصدکی چرخ زد و اومد تو دستای کیان
کیان قاصدک رو به مامان مارال نشون داد و گفت: نگاه کن یه قاصدک. مامان مارال گفت: آره چقدر قشنگه، حالا یه آرزو کن و قاصدکتو فوت کن بره. کیان گفت: کجا میره؟ مامان مارال گفت: قاصدکا آرزوها رو می برن به دنیای قصه ها، هر آرزو میشه یه قصه. کیان گفت: پس میشه یه قصه قشنگ از این قصه ها برام بگی؟ مامان مارال گفت: بله عزیزم چرا نمیشه؟
آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته
قصهی بچه میمون، با دستای نشسته
رفته روی درختا، همه اشو بازی کرده
تاب خورده رو شاخه ها، خودش رو راضی کرده
به شاخه ها دست زده، با مورچه بازی کرده
کنار برکهی آب، یکم گل بازی کرده
خلاصه بعد کلی، بازی و گشت و گذار
می خواد بره به خونه، برای صرف ناهار
ولی آخه بچه ها، دستاشو اون نشسسته
شما بگید که این کار، آیا اصن درسته؟
مامان نمیدونست اون، دستاشو خوب نشسته / براش غذا رو آورد، نارگیل و شیر پسته
میمونه تا شروع کرد، یک کمی از غذا خورد / دلش یکم درد گرفت، انگار که پیچ و تاب خورد
تا این که درد زیاد شد، یه آخ محکمی گفت / مامان از توی ایوون، صدای اون رو شنفت
اومد پیش میمونه، گفت چی شده عزیزم / میمونه هم جواب داد، فک میکنم مریضم
مامانه تا نگاه کرد، به دست بچه میمون / فهمید که اون چی شده، با دوتا چشم حیرون
بهش یکم دوا داد، تا که بشه اون آروم / گفت که باید بشوری، دستو با آب و صابون
حتماً این کتاب قصه اختصاصی زیبا رو برای فرزند دلبندتون بخونید و اگه دوست داشتید نسخه چاپی اون رو از اینجا سفارش بدید.
امیرعلی در شهر قصه
صدف : من تمام قصه هاشو خوندم و واقعا ازش خوشم اومد …
سوگند: بخاطر این کتاب ازتون تشکر میکنم خیلی قشنگ بود …
شیوا: من عاشق این کتاب شدم …